بهاره قانعنیا - در حیاط که بسته شد، از خوشحالی دویدم سمت یخچال. درش را باز کردم و نگاه خریدارانهای به سرتاپایش انداختم.
انواع خوراکیها در زیباترین حالت ممکن کنار هم چیده شده بودند. مامان سفارش کرده بود همه را بخورم. با خوشحالی گفتم: «خدایا شکرت که بهترین مامان دنیا رو دارم!»
با ذوق یک شلیل درشت آبدار برداشتم. بوسیدمش و گفتم: «بهبه! لحظهای که منتظرش بودم فرا رسید!»
مامان و بابا رفته بودند احوالی از عزیزجان بپرسند و میدانستم تا آخر شب برنمیگردند.
عاشق این لحظه بودم. میتوانستم هرقدر دوست داشتم تلویزیون ببینم. کنترل را برداشتم و لمیدم روی مبل راحتی. شبکهی ورزش را انتخاب کردم.
مسابقات دو استقامت را نشان میداد. یاد شادیهای زنگ ورزش افتادم، یاد روزهایی که مدرسه میرفتیم و مثل سریعترین جانوران روی زمین دنبال هم میدویدیم. یادش بخیر! مازیار از همهی ما سریعتر میدوید.
بچهها لقبش را چیتا گذاشته بودند که اسم نوعی یوزپلنگ بود با سرعت ۷۵ مایل در ساعت!
یاد گذشتهها چنان حواسم را پرت کرده بود که وقتی صدای ممتد زنگ در را شنیدم، اول جا خوردم و بعد ترسیدم: «یعنی کی میتونه باشه؟!»
نگاهی به ساعت کردم. هنوز ۱۰ دقیقه از رفتن مامان و بابا نگذشته بود و بعید بود بخواهند به این زودی برگردند.
- نکنه چیزی جا گذاشتهاند!
آهی از ته دلم کشیدم و گفتم: «آخه چرا؟! خدایا چرا؟! چرا باید همیشه یک ضدحالی دنبالم بگرده و پیدام کنه؟!» زنگ در دوباره به صدا درآمد.
حس ششمم نهیب میزد که نشنیدهاش بگیرم، اما اگر مامان و بابا پشت در باشند چه؟!
با نارضایتی آیفون را برداشتم و پرسیدم: «بله؟» صدای نامفهومی همراه با خندههایی تیز توی گوشم پیچید. اول متوجه نشدم چه میگوید. بیشتر که دقت کردم، صدای خشدار سیامک را از لابهلای خندهها شناسایی کردم.
سیامک پسرخالهام بود. پسرخالهی پسرخاله که نه! در حقیقت، پسرخالهی شوهرعمهام بود، اما چون هممحلهای بودیم، اصرار داشت مرا هم پسرخاله صدا بزند و البته همیشه جوری رفتار میکرد که همه قلبا باور میکردند پسرخالهی اصلیام است.
سیامک هرجا که پا میگذاشت دردسر از در و دیوار آن بالا میرفت.
از صدای خندههایش حس بدی پیدا کردم. با لحنی سرد پرسیدم: «بله سیامکجان؟ کاری داشتی؟»
منتظر بودم بگوید: «نه، فقط میخواستم احوالت را بپرسم.» اینجوری من هم میگفتم: «خوبم، ممنون.» و بعد، هر کسی میرفت رد کار خودش.
اما از آنجایی که شانس هیچوقت رفیق صمیمی من نبوده و همیشه تنهایم گذاشته است، شنیدم که سیامک با پررویی گفت: «دیدم مامان و بابات رفتن بیرون. اومدم تنها نباشی. درو باز کن.»
وقتی دید سکوت کردهام، ادامه داد: «وگرنه زنگ میزنم به پدرت و الکی میگم هرچی زنگ خونهتونو میزنم نوید جواب نمیده. اینطوری نگرانت میشن و زود برمیگردن.
البته از اینکه ببینن سالمی خوشحال میشن، اما از اینکه مجبور شدن به خاطر تو تغییر مسیر بدن و به خونه برگردن، حسابی عصبانی میشن. حالا دیگه خود دانی. باز میکنی؟!»
رو به سقف خانه کردم و گفتم: «خدایا! چرا من را با این بچه پررو امتحان میکنی؟ کاش به حرف حس ششمم کرده بودم و آیفون را جواب نداده بودم.»
به یخچال نگاه کردم. دلم برای آن همه خوردنی رنگارنگی که قرار بود از گلوی سیامک پایین برود کباب شد.
سیامک گفت: «باز کن دیگه. علف زیر پاهام سبز شد. تصمیمم را گرفتم!»
۳ بار نفس عمیق کشیدم، چون یک بار در یک برنامهی تلویزیونی روانشناسی شنیده بودم هر وقت در موقعیتی بودید که از دست کسی خیلی عصبانی و بیقرار شدید، ۳ بار نفس عمیق بکشید، بعد واکنش نشان دهید.
گفتم: «ببین عزیزم. ازت ممنونم که به فکرم بودی و نمیخواستی تنهام بذاری، اما واقعا شرمندهتم. به خاطر شرایط کرونایی نمیتونم کسی رو راه بدم توی خونه. شما هم لازم نیست زحمت بکشی. خودم الان زنگ میزنم به پدرم و بهش توضیح میدم.»
با اینکه سیامک را نمیدیدم، میتوانستم حدس بزنم چه شکل و شمایلی پیدا کرده است. سریع خداحافظی کردم و سیم آیفون را کشیدم.
از خودم و عملکرد بجایم راضی بودم. یک مشت آجیل برداشتم و نشستم روبهروی تلویزیون. مسابقه دو استقامت به خط پایان رسیده بود و یک نفر داشت مثل من بهشدت خوشحالی میکرد!